درباره من

هفدهم تیرماه سال هزار و سیصد و هشتاد، در گوشه‌ای از شهر تهران دخترکی به دنیا آمد که گمان می‌رفت نامش محدثه باشد؛ اما عاقبت او را یاسمین نامیدند. شاید اولین و بزرگ‌ترین چالش یاسمین در آن سال‌های کودکی، نشان دادن آن یاء دوم اسمش به افرادی بود که مصرانه او را یاسمن صدا می‌زدند؛ لابد خیال می‌کردند که آن یاء دوم اضافه است و اشتباهی به میان اسم او سُر خورده است.
یاسمینِ قصه بزرگ شد و چالش‌هایش بزرگ‌تر.‌ دبستان و دوره‌ی اول متوسطه را تمام کرد و به عشق ادبیات وارد حیطه‌ی علوم انسانی شد. بر خلاف تصور بسیاری از مردم آن دوران،‌‌ علوم‌انسانی پر بود از انسان‌های خلاق و فکوری که خیلی‌هایشان مانند یاسمین دل در گروی ادبیات نهاده بودند.
باوجود رویای رنگینی که او در سر می‌پرواند، پس از مدتی نه تنها از ادبیات که از هر هدف دیگری انصراف داد و به حالتی دچار شد که به آن بحران نوجوانی می‌گویند. او علاقه‌اش به ادبیات و نوشتن را در پستوهای روحش پنهان کرد، درب صندوق‌خانه‌ی دلش را قفل نمود و سرانجام در رشته‌ی علوم‌تربیتی مشغول به ادامه‌ی تحصیل شد.
یاسمین علوم‌تربیتی را دوست داشت. زمان‌هایی که به کودک و روان پیچیده‌اش می‌پرداخت، ساعت‌هایی که مبهوت هوش جنین می‌شد و از جنین‌پروری صحبت می‌کرد یا حتی اوقاتی که صرف مبحث آموزش و اصول آن می‌شد، برایش شیرین و خوشایند بود. اما چیزی در زندگی او کم بود. یاسمین به خاطر نداشت که آخرین‌بار کِی چشم‌هایش از فرط خوشحالی برق زده است؟ آخرین‌بار کِی برای رسیدن به هدفی از خواب صبحش زده است؟ هرچه درونش را می‌کاوید، آن علاقه‌ی وافر و عشق شورانگیز سابق را پیدا نمی‌کرد.
یاسمین در عین هدف‌دار بودن، بی‌هدف بود. انگار سر جای خودش نبود. انگار آن خوشحالی از ته دل، آن احساس رضایت از خود، آن شادی عمیق، درون او گم شده بود. او زندگی بدی نداشت اما نمی‌توانست با صدای بلند بگوید که من خوشحال و راضی هستم؛ گویی مانعی این وسط وجود داشت، تیغ استخوانی که در گلوی او گیر می‌کرد و نمی‌گذاشت که ابراز خوشحالی کند.
یاسمین پریشان به دنبال علت مشکل می‌گشت و چیزی پیدا نمی‌کرد. او می‌فهمید که یک جای کار لنگ می‌زند اما دستش به آن دمل چرکین نمی‌رسید. برای همین مدام از خودش دورتر و دورتر شد.
یاسمین از یاسمین ناامید شده بود.
کَسان و دوستان، نقاب صورت او را می‌دیدند. دختری با چهره‌ای خندان و صدایی آرام. هیچ‌کس متوجه نبود که غم، از درون یاسمین را می‌جود. فقط هرازگاهی دوستان و آشناهای نزدیک که او را بیشتر می‌شناختند و گول این نقاب دروغین را نمی‌خوردند، نصیحت‌هایشان را روانه می‌کردند که برای خودت هدفی بساز. اما هدف او ساختنی نبود، پیدا کردنی بود. او هدفش را گم کرده بود و یا شاید آن را در همان اعماق قلبش چنان دفن کرده بود که دیگر دستش به آن نمی‌رسید.
یک روز یاسمین با یک کلاس نویسندگی برخورد کرد. پس از مدت‌ها برقی در چشمانش جرقه زد و غوطه‌ور در حالتی بین امید و ناامیدی در کلاس ثبت‌نام کرد. اما هیچ‌ کدام از اموزش‌های آن کلاس او را به وجد نیاورد. برق چشمانش رفت و ناامیدتر از قبل گوشه‌ای کز کرد و به همان زندگی بی‌قواره‌ی گذشته‌اش برگشت.
اما این بار یک چیزی فرق کرده بود. همان بازگشت نیم‌بند به مسیر نوشتن خاک دل یاسمین را تکانده بود. انگار پس از مدت زیادی سراب دیدن، چشمه‌ی آبی هرچند دور دیده شده بود. انگار از آن مه غلیظ چشم‌‌ازکارانداز کاسته شده بود و تصویری هرچند محو از علاقه‌ی او هویدا شده بود.
مدت زیادی نگذشته بود که دوباره دست به دامان اینترنت شد. یاسمین اولین بار از طریق همان جست‌وجو، پیج شاهین کلانتری را یافت. اولین فکری که به ذهنش خطور کرد، این بود:
((چه چهره‌ی عجیبی داره و چه دست‌خط باحالی.))
 شاید ناامیدی بود و یا شاید اهمال‌کاری، هرچه بود برای مدت زیادی با آن پیج‌ کاری نداشت.
یک‌ روز برق‌ها رفته بود. یاسمین بی‌حوصله روی مبل لم داده و در اینستا می‌چرخید. چشمش به همان پیچ نویسندگی خورد که مشغول لایو گذاشتن بود. از سر بی‌کاری به داخل لایو رفت و ناگهان مبهوت شد. برگزارکننده‌ی لایو در آن تاریکی مطلق شمع کوچکی را نزدیک صورتش نگه داشته بود و از نوشتن حرف می‌زد. یاسمین نگاهی به آمار شرکت‌کننده‌ها انداخت که لحظه به لحظه در حال زیادتر شدن بودند. چیزی در قلب یاسمین تکان خورد. تا انتهای لایو ماند و بعد یک‌راست به سراغ سایت درج شده در پیج رفت. از بین آن همه مطلب، چشمش دوره‌ی نویسندگی خلاق را شکار کرد و مشغول خواندن شرح‌دوره شد.
هرچه بیشتر می‌خواند، بیشتر حس می‌کرد که این‌بار با دفعات پیش فرق می‌کند. آن توضیح جامع و گام‌به‌گام او را آسوده‌خاطر کرد. اما یاسمین می‌ترسید. از هیچ‌چیز بلد نبودن می‌ترسید. از قرار گرفتن در کنار آدم‌های همه‌چیزدان می‌ترسید. به شماره‌ی مدرسه‌ی نویسندگی پیام داد و آن‌ها خیالش را راحت کردند که نیاز به هیچ پیش‌زمینه‌ای نیست.
آن ترس رفت اما به جایش دلهره‌ی دیگری در قلب او رخنه کرد. برای ورود به دوره، یک مصاحبه نیاز بود با شخص شاهین کلانتری. او ملتمسانه صفحه را زیر و رو می‌کرد تا تبصره‌ای پیدا کند و از این استرس رها شود. اما راه فراری نبود. با تشویق دوستش ثبت‌نام کرد و منتظر شد تا زمان مصاحبه اعلام شود.
دوشنبه روزی برای مصاحبه تعیین شد. یاسمین با خودش مرور کرد که چه باید بگوید؟ اما هرچه گشت هیچ چیز نیافت. او مدت‌ها بود که نه کتابی را خوانده و نه متنی را نوشته بود. استرسش هر لحظه بیشتر می‌شد و می‌خواست جا بزند. اما تحمل کرد و وقتی تماس با شاهین کلانتری برقرار شد، استرسش هم راهش را کشید و رفت.
شاهین کلانتری از او پرسید که چه کتاب‌هایی را تا به حال خوانده است؟ و او شرمگین به در و دیوار زد تا اسم چهار کتاب ناقابل را پیدا کند. مصاحبه‌کننده جا نخورد. گرم و صمیمی یاسمین را به جواب دادن تشویق کرد. انگار او بارها با امثال یاسمین مواجه شده بود، با افرادی که علاقه‌ به نوشتن داشتند اما از سر نابلدی آن را گذاشته بودند در کوزه و آبش را هم نخورده بودند. یاسمین نمی‌توانست درست جواب سوال‌ها را بدهد اما زنده‌باد گفتن‌های شاهین کلانتری و آن لحن مهربانش، او را به ادامه‌ی مصاحبه تشویق می‌کرد. همین که شاهین کلانتری از او پرسید چرا می‌خواهی نویسنده شوی؟ نطقش باز شد و از ته‌ته دل حرف زد. او از آرزوی دیرینه‌اش گفت و ناگهان دید که صدایش دیگر نمی‌لرزد، واژه‌ها را گم نمی‌کند و با مِن‌مِن سخن نمی‌گوید.
آن مصاحبه به پایان رسید و او وارد دوره نویسندگی خلاق شد.
از آن زمان او تمام طول هفته در انتظار بعدازظهر پنج‌شنبه‌ها بود تا کلاس شروع شود. او حتی یک جلسه از کلاس‌ها را از دست نداد و بارها و بارها سر کلاس گریه‌اش گرفت. گریه‌ی او از سر حزن نبود. او هدف گم شده‌اش را پس از دوره‌ای طولانی پیدا کرده بود و از در آغوش گرفتن آن سیر نمی‌شد.
دوره‌ی نویسندگی درحال تمام شدن بود و یاسمین نمی‌دانست با دلتنگی بعدازظهر پنج‌شنبه باید چه کند. شاهین کلانتری که از همان جلسه‌ی اول برای یاسمین تبدیل به استاد کلانتری شده بود، پیشنهاد دوره‌ی پیشرفته داد و همه‌ی اعضا با سر قبول کردند.
در دوره‌ی پیشرفته یاسمین خیلی جدی‌تر به پیش رفت. او درگیر نوشتن رمانش شد. دیگر صبح‌ها به عشق لایوهای صبحگاهی از خواب بیدار می‌شد و شب‌ها را با نوشتن به پایان می‌رساند.‌
پس از مدتی آن وجه ناامید و سرزنشگر یاسمین از راه رسید. او در جنگ با آن نیمه‌ی تاریک وجودش مغلوب شد و بار دیگر نویسندگی را رها کرد. اما دیگر نتوانست آن را در پستوها پنهان کند. آن یک سال جدیت در نوشتن باعث شده بود که نوشتن جزوی از رگ و پی او بشود. شیرینی نوشتن زیر زبان یاسمین مانده بود، مگر می‌شد که آن را فراموش کند؟
با همه‌ی این‌ها او برای بار دیگر ناامید و خسته شد. سایتش را رها کرد، پیجش‌ را رها کرد، رمانش را رها کرد، لایوهای روزانه را رها کرد و از تمام آنها حسرت روزهای گذشته را برای خودش برداشت.
یاسمین مدتی را در فراق نوشتن گذراند اما نتوانست دوری او را تاب بیاورد. او اکنون برگشته است تا هرچند بد، هرچند ضعیف بنویسد؛ چون او دیگر بلد نیست بدون نوشتن زندگی کند. چون او زندگی بدون نوشتن را نمی‌خواهد، چون او با نوشتن زنده است.
پس اینک:
سلام
من یاسمین هستم.
آن یاء دوم تصادفی نیست. ممنون که من را یاسمن صدا نمی‌زنید.