روی صندلی چرخدار نشسته بود، با انگشتان دستش میز را گرفته و به چپ و راست میچرخید. با لبخند سلام کردم. برای لحظهای صندلی را متوقف کرد و همانطور که پاسخ سلامم را میداد، حسگر را مقابلم گذاشت. دستم را که طبق معمول عرق کرده بود پاک کردم و انگشت اشارهام را روی حسگر گذاشتم. به او که دوباره مشغول چرخیدن بود نگاه کردم. پایش را روی زمین گذاشت و با فشار کوچکی خودش را به سمت چپ میز هل داد. برگهی کوچکی را از دستگاه بیرون کشید و مجدد با یک حرکتِ صندلی به طرف من آمد. نگاهی به برگه انداختم:
((ساعت ورود به باشگاه: ۱۵:۲۰
مدت زمان استفاده: یک ساعت
در صورت ترک نکردن باشگاه پس از ساعت مقرر، دو جلسه از شما کسر خواهد شد.))
به سمت رختکنی که در طبقهی پایین بود حرکت کردم. کفشم را با کتونی تمیز مختص باشگاه عوض کردم، بطری اب را برداشتم و بدون اتلاف وقت به سالن اصلی رفتم. چشم چرخاندم تا از بین آن همه ورزشکار، مربی را پیدا کنم. در انتهاییترین نقطهی سالن، مشغول توضیح دادنِ کار با دستگاه برای یکی از تازهواردها بود. بیخیال پیادهروی روی تردمیل شدم و یکراست به سمت دستگاهها رفتم. هنوز مشغول نشده بودم که مربی مچم را گرفت:
بدون گرم کردن اصلا فکرشم نکن. هم احتمال اسیب بیشتر میشه، هم بازدهیات میاد پایین.
سر و صدای خارج از اتاق وادارم میکند تا بیخیال سریال دیدن شوم و به هال بروم. جمع ده دوازدهنفرهی فامیل از روی مبلها قِل خوردهاند، همگی روی زمین دراز کشیدهاند و سر اینکه بالشت کدام یک بهتر است بحث میکنند. چند نفری هم تند تند تخمه میشکنند و به صفحهی تلویزیون زل زدهاند. با فریادِ شروع شد، شروع شدِ یکی از پسرها، تمام همهمه به یکباره میخوابد و چند جفت چشم بازیگوش و هیجانزده به تلویزیون خیره میماند.
گزارشگر شروع به حرف زدن میکند. اسمش را نمیدانم اما صدایش آشنا میزند. گویا نیمهی دوم بازی است. سوت زده میشود و بازی شروع. فقط برای خندیدن به احوالات بامزهی فامیل که هنوز هیچی نشده تحلیلهایشان را شروع کردهاند؛ روی اولین مبل تکنفره مینشینم. دختربچهی پنج شش سالهی همسایه که گاهی به قصد بازی پیش من میآید را روی پا مینشانم و توجهش را به فوتبال جلب میکنم. بعد از چند دقیقهای با اشارهی دستان کوچکش، چشمم به بازیکنی میافتد که خارج از زمین ایستاده و گرم میکند. گاهی درجا میزند و گاهی هم به صورت رفت و برگشتی میدود. دهانش را کنار گوشم میاورد و میگوید:
اون اقاعه چرا تنهایی بازی میکنه؟
متقابلا با صدای اهستهای پاسخش را میدهم:
داره خودشو اماده میکنه که بره با دوستاش بازی کنه. اگه یهویی بره تو زمین که نمیتونه خوب بدوه.
سالن نمایش خالی است. هنوز چند ساعتی تا شروع اجرا باقی مانده و همه مضطرب هستند. من به عنوان مهمان و برای کمک در این ساعات پایانی به تیم ملحق شدهام. گرچه کار زیادی انجام نمیدهم و بیشتر تماشاگر هستم. چند نفری روی سِن نشستهاند و لباسِ اجرا را اتو میکنند. فرد دیگری هم بالای سرشان ایستاده و تشر میزند که دیشب باید به فکر میافتادند. کمی عقبتر عدهای مشغول امادهسازی دکور هستند. دکور سادهای به نظر میرسد اما برای تهیهاش کلی وقت و دقت به خرج دادهاند. بازیگرهای اصلی هم مشغول تمرین هستند. کمی نزدیکشان میشوم. یکنفر بلند بلند دیالوگ میگوید اما بقیه حرکات عجیب و غریبی از خود نشان میدهند. یکی از آنها دستانش را شل و اویزان رها کرده و نفس میگیرد. دیگری با حنجرهاش صدا در میآورد و گاهی اوج میگیرد. یک نفر هم دراز کشیده و دقیقا نمیفهمم که مشغول چه کاری است. با خود میگویم که لابد این حرکات جزوی از نمایششان است. دوست دارم سوال بپرسم اما نمیخواهم مزاحمشان بشوم. یکی از آنها که انگار حالت متعجب چهرهام را دیده، با مهربانی توضیح میدهد:
باید قبل از اجرا صدامونو گرم کنیم، بدنمون رو اماده کنیم. کمک میکنه ریلکس بشیم و تمرکزمون بیشتر بشه.
لبخندی میزنم و به تکان دادن سرم اکتفا میکنم.
حال من میخواهم بنویسم.
میخواهم برای ساعتی از این دنیا جدا شوم و سری به جهان داستانی و غیرداستانیام بزنم.
میخواهم تمام فکر و خیالها را پس زده و باتمرکز بنویسم.
با یک حرکت خودم را به داخل نوشته پرتاب میکنم اما با سر به دیوار خورده و دست از پا درازتر برمیگردم. چند دقیقهای گذشته است و من هنوز هیچ چیز ننوشتهام. عاقبتِ چند واژهای هم که به زور روی صفحه آمد،با فشردن کلید دیلیت به حذف شدن منجر شد. مسخ شده به صفحهی سفید زل میزنم. حالم گرفته شده و تمام شور و ذوقم خوابیده است. یاد جملهای میوفتم که از یک نویسنده خواندهام و اسمش را فراموش کردم:
((سختترین لحظه برای نویسنده، لحظهای است که با کاغذ سفید مقابلش تنها میماند.))
دو راه پیش رو دارم:
- بیخیال نوشتن شوم و به کارهای دیگر برسم تا بالاخره به مغزم الهام شود.
- کمی بیشتر تلاش کنم تا واژههای موردنظرم پدیدار شوند.
اما تجربه نشان داده که هردو راه به بنبست میرسد. اگر گزینهی اول را انتخاب کنم، زیر پایم علف سبز میشود و خبری از الهام نمیشود. گزینهی دوم هم جز سرخوردگی و کلافگی چیزی به همراه ندارد. پس بهترین راه این است که به سراغ گزینهی سوم بروم. اما گزینهی سوم چیست؟
ماجرا این است که اصلا این روش اشتباه است. چطور انتظار داریم که به یکباره از فضای ذهنیمان جدا شویم و باتمرکز زیادی بنویسیم؟ خب نمیشود. این ذهن فلکزده به کمی زمان نیاز دارد تا بتواند وارد فضای دیگری شود. دستهایمان باید کمی گرم شود تا بتواند با سرعت بنویسد. باید ارامارام چراغهای ذهنمان از روی مسائل دیگر برداشته شود و روی نوشتن بیوفتد.
شاید لحظاتی را تجربه کرده باشیم که بر اثر یک جرقهی ذهنی بیوقفه نوشتهایم و نتیجهی خوبی هم گرفتهایم؛ خیلی هم عالی. اما در اکثر اوقات نوشتن مانند هر فعالیت جدی دیگری نیازمند گرم کردن است. البته این گرم کردن، تنها مقدمهای برای ورود به نوشتن نیست و خودش اغازگر ایدههای ناب و لحظات درخشان است. نوئل گرگ میگوید:
((نویسندگان به خطمشیهایی احتیاج دارند تا خودشان را از شر آشفتگیها خلاص کنند و به مجرای باز میان ذهن، دست و صفحه کاغذ (یا مانیتور) دست پیدا کنند.))
برای گرم کردن شما میتوانید به راحتی سراغ آزادنویسی بروید. اما در اینجا به چند تمرین پیشنهادی از کتاب راهنمای عملی نمایشنامهنویسی اشاره میکنم که نوئل گرگ از آنها به عنوان تقویت عضله نوشتن یاد میکند:(گول اسم کتاب را نخورید، تمرینها مختص نمایشنامهنویسان نیست.)
- بشمارید و بنویسید
در این تمرین با در نظر گرفتن یک محدودیت زمانی، نوشتن را شروع میکنیم. محدودیت زمانی کمک میکند تا بدون وسواس و ازادانه بنویسیم.
- تا ده بشمارید و بنویسید چگونه آدمی به نظر میرسید.
- تا بیست بشمارید و هوای امروز را توصیف کنید.
- تا صد بشمارید و اتاقی که در آن هستید را توصیف کنید.
تجربهی من: به نظرم بهتر است در مرحلهی اول از توصیف عینی استفاده کنیم. دیدن وسایل داخل اتاق و توصیف کردنش، راحتتر از نوشتن خصوصیات ذهنی و رفتاریِ خودمان است. پس اول به سراغ توصیف عینی برویم که علاوه بر سرعت زیاد حین نوشتن، کمک میکند به جزئیات توجه بیشتری داشته باشیم.
- من مینویسم
این تمرین هم مانند تمرین قبلی کمک میکند تا بدون فکر کردن و بیوقفه بنویسیم. دیگر نیازی به شمارش اعداد نیست. تنها کاری که باید بکنیم این است که پشت سر هم بنویسیم و هرگاه ذهنمان خالی شد، بدون متوقف شدن این جمله را تکرار کنیم: من مینویسم، من مینویسم. نوشتن این جمله را تا زمانی ادامه میدهیم که واژههای بعدی به ذهنمان برسد.
- امادهی نوشتن هستید ولی تا زمانی که شروع کنید هیچ تصوری از اینکه چه پیش خواهد آمد ندارید.
- با عبارتِ من مینویسم شروع کنید و توقف نکنید.
- اگر برای یک ثانیه احساس کردید ذهنتان خالی شد، فقط بنویسید: من مینویسم.
- نقشه نکشید، خودتان را سانسور نکنید، فقط بنویسید.
- وقتی کارتان تمام شد، زیر واژهها و عباراتی که دوست دارید خط بکشید.
- حاضر، آماده، شروع
تجربهی من: این تمرین به طرز عجیبی مفرح است. انگار که وسط یک متن با کامیون، انبوهی از “من مینویسم” را خالی کرده باشند. راستش را بخواهید کمی هم حس رقابتطلبی با خودتان را افزایش میدهد. هر بار تلاش میکنید تا “من مینویسم” کمتری در متنتان داشته باشید. بعد از چند بار تمرین موفق میشوید تا سرعت بداهه نوشتن را افزایش دهید.
- کتابِ آنی
در این تمرین باید چشمِ خیال را فعال کنید و با آن ببینید.
- کتابی خیالی را روبروی خود در نظر بگیرید. کتاب داستانی کاملا نو دارد. هیچکس تا به حال این داستان را نخوانده یا نشنیده است.
- صفحهی اول آن را باز کنید، سه خط اول داستان را بنویسید.
- حال به صفحهی سوم بروید. انگشتتان را روی پاراگراف سوم بگذارید.
- سه خط اول این پاراگراف را بنویسید.
- حال به صفحهی بعد بروید. یک تصویر میبینید، آن را توصیف کنید.
- حال به صفحهی اخر بروید و سه خط آخر کتاب را پیدا کنید. آنها را بنویسید.
- کتاب را ببندید. به عنوان روی جلد نگاه کنید، عنوان کتاب را بنویسید.
تجربهی من: بار اولی که این تمرین را دیدم، آنقدر به وجد آمدم که از اطرافیانم هم خواستم این تمرین را انجام دهند. تنها نکتهای که باید در نظر داشته باشید این است که فکر نکنید. تمرین جالب و مهیجی است و آدم دلش میخواهد که با فکر انجامش دهد. ولی فراموش نکنید که هدفمان تقویت بداههنویسی و راه افتادن دستمان است. پس هرچه بار اول دیدید، بنویسید.
- شعرِ آنی
سالِ کنکور در ساعتی که همه مشغول تستزنی بودند، برای اولین بار شعر گفتم. البته برای اینکه به شاعران عزیز جسارت نشود، بهتر است بگویم شبهِشعر. به نظر خودم خیلی بد نشده بود. هم محتوا داشت و هم به خاطر اوزان شعر که در ادبیات اختصاصی خوانده بودیم، وزن و قافیهی قابل قبولی داشت. البته که مجبور شدم آن را قایم کنم تا بهانه دست مراقب و مشاور گرامی ندهم. در نهایت هم گم شد و پیدا نشد. بعد از آن دیگر به سراغ شعر گفتن نرفتم تا زمانی که این تمرین را دیدم. برای دومین بار در طی زندگیام با این تمرین شعر گفتم:
- من جادوگرم و میتوانم در یک چشم به هم زدن همهی واژههای دنیا را غیب کنم و فقط چهار واژه را نگه دارم.
- چهار واژهای را که میخواهید نجات دهید انتخاب کنید و بنویسید.
- من جادوگرم و میخواهم سخاوتمند باشم. میتوانید چهار واژهی دیگر هم نگه دارید.
- آنها را انتخاب کنید و بنویسید.
- حال هشت واژه دارید و آنها به زودی تنها هشت واژهی کل جهان خواهند شد. اگر این هشت واژه را به یک شعر تبدیل کنید، بقیهی واژههای دنیا نجات پیدا خواهند کرد.
- میتوانید اگر کمکتان میکند واژههایی را در شعرتان تکرار کنید ولی فقط میتوانید از این هشت واژه استفاده کنید.
- بسیار خب، شما همهی واژههای دنیا را نجات دادید، من دیگر جادوگر نیستم ولی شما شاعرید.
تجربهی من: از خود تمرین که بگذریم، برای من انتخاب واژهها خیلی جالب بود. ما روزانه از هزاران واژه استفاده میکنیم. گاهی ولخرج میشویم و با به کار بردن انبوهی از واژگان، نوشتهای طولانی و شاید غیرمفید میسازیم. گاهی هم ذخایر واژههایمان ته میکشد و قطرهچکانی آن را مصرف میکنیم. در این تمرین مجبور میشویم دست به گزینش بزنیم. زمانی که هشت واژه را نجات دادم، متوجه شدم که این هشت واژه به عبارتی نشانگر اندیشهها و اولویتهای من هستند. واژههای انتخابی شما چیست؟
راستی شعر دوم هم گم شد.
برای اینکه تنوع بشود، بهتر است سراغ تمرینهای پیشنهادی دیگر نیز برویم:
- هرچه هست در این کیف است
این تمرین را از کتاب عادت روزانهی نوشتن اثر مارگرت گراتی انتخاب کردهام.
- تصور کنید که یک کیف پیدا کردهاید. این کیف میتواند کیف پول، چمدان، ساک دستی یا هرچیز دیگری باشد.
- این کیف را کجا پیدا کردهاید؟ (این بخش را خودم اضافه کردم.)
- شما نمیدانید صاحب این کیف چه کسی است ولی قصد دارید او را پیدا کنید.
- کیف را باز میکنید و محتویاتش را بیرون میکشید.
- بدون اینکه فکر کنید، دستکم شش کالا را فهرست کنید. داخل کیف چه پیدا کردید؟
تجربهی من: این تمرین را قبلا انجام ندادهام و دوست دارم همینجا به سراغش بروم:
(یک کیف دوشی زنانهی سرمهای رنگ مستطیل شکل است که رویش یک سگک بزرگ مشکی قرار دارد. این کیف را نزدیک جوی آب پیدا کردم. بند کیف داخل اب افتاده و کاملا خیس شده بود. محتویات داخل کیف:
یه ساعت مچی با صفحهی گردی که روش یک خط مورب افتاده و بند ساعت سبز پررنگه، یه فلش ریزی که شبیه جوجه است، چاقوی جیبی، ی تکه عکس خیس شده که رنگاش پخش شده، یه کیکی که نصفش خورده شده، یه کابل شارژر با محافط بنفش رنگ، یه برگهی سفید بدون هیچ نوشتهای، نمایشنامهی دوازده مرد خشمگین)
تمرین جالب و ایدهاوری است. برای مواقعی که ایدهای برای داستان نداریم، میتواند راهگشا باشد. ضمن اینکه قدرت تصویرسازی را بالا میبرد. من تمام تصاویر بالا را با جزئیات دیدم. اگر شما هم انجامش دادید، دوست دارم تجربهی شما را نیز بشنوم.
- دل به دریا بزنید
این از آن تمرینهایی است که باید از قبل روی آن وقت گذاشته باشید. برای اینکه در فهم تمرین دچار مشکل نشوید، این بخش را کاملا از زبان مارگرت گراتی بیان میکنم:
((اگر تا به حال مونوپولی بازی کردهاید، دیدهاید اگر روی خانههای خاصی فرود بیایید، مجبورید کارت شانس بکشید. این کارت ممکن است شما را به خانهی دیگری حرکت دهد، از زندان بیرون بیاورد یا مجبورتان کند جریمهی پارکینگ بدهید. شما در این بازی کارتتان را میکشید و با شانستان روبرو میشوید. مجموعهای از کارتهای تمرین درست کنید. روی هر کارت اسم کاری را بنویسید که دوست داشتید انجام بدهید، اسم جایی را بنویسید که دوست داشتید به آنجا سفر کنید. اسم کسی را بنویسید که دوست داشتید مثل او باشید.
یک دستهی دیگر کارت درست کنید و چیزهایی را که از تجربهی آن راضی نیستید روی آنها بنویسید. آدمهایی که دوست ندارید جای آنها باشید و از این قبیل.
دفعهی بعدی که پنج دقیقه وقت اضافه داشتید، یک کارت بیرون بکشید. تصور کنید که انجام دادن این کار چطور خواهد بود؟ چه کسانی را ملاقات خواهید کرد؟ اوقات فراغت را چطور خواهید گذراند؟ هدف فقط این است که تخیل خود را آزاد بگذارید و به کشف و جستوجو بپردازید.))
تجربهی من: من این تمرین را به شیوههای دیگری انجام دادم و فکر میکنم به راحتی میتوانیم از روی آن تمرینات مشابه بسازیم. کاری که من کردم انتخاب چند کارت به صورت تصادفی و ساخت یک داستان با آنها بود.
امیدوارم از انجام این تمرینها لذت ببرید. هرکدام را که دوست داشتید، برای پنج یا ده دقیقه انجام بدهید. اجازه بدهید دستتان گرم شود و بعد به سراغ پروژهی اصلی خودتان بروید.
به قول نوئل گرگ:
((نگارش آنی میتواند برای هر نویسندهای رهابخش باشد و به نویسندگانی که در مراحل اولیهی کار هستند نشان دهد که برای خلق عبارات جالب و کاربردهای اصیل بدیع واژه، نباید بنشینند و به صفحهی کاغذ خیره شوند و منتظر آمدن الهام باشند. در واقع “در انتظار الهام به سر بردن” آخرین کاری است که باید انجام داد.))
بد بنویسید ولی بنویسید.
16 پاسخ
چقدر این مقاله مفید و کاربردی بود. صحنه هایی که برای گرم کردن توصیف کرده بودین رو خیلی دوست داشتم
لیلای عزیزم ممنون از نظرت
خداروشکر که مفید بوده
موفق باشی مهربون
راهکارهای خوبی برای نوشتن گفتی. متنهای ابتدایی و توصیفشون خوب بود.
ممنون برای نظرتون خانم طوسی عزیز
موفق باشید
خیلی دلنشین نوشتی و کاربردی. اول بگم که من قسمت شعرآنی رو همیشه برای نوشتن شعر استفاده میکنم. اما نمیدونستم واقعن یک روش نوشتنه. مرسی اطت. واقعن عالی و مفید بود.
در سه توصیف اول هم صحنهها رو واضح تصور کردم. عالی هستی. وسواس نداشته باش و بیشتر واسمون بنویس😍👏🏻🥰❤🌱
ععع چه جالب. واقعا هم روش خوبیه. برای خودم هم خیلی دوستداشتنی بود این روش
مرسی ازت که انقدر باجزئیات مینویسی واسم. انرژیت واقعا به منم منتقل میشه
چه تمرینهای خوبی بود. یاد تمرینهای استاد کلانتری هم افتادم از آزاداندیشی و سوالنویسی و … . انجام هر کدوم جداگانه کیف میده و یه مسیر جدیده. مخصوصا برا اونایی که تازه میخوان شروع کنن و یا ترس از نوشتن دارند.
اخیی، تمرینهای استاد بینظیرن.
دقیقا خود من هم وقتی برای اولین بار سراغ نویسندگی به طور جدی رفتم، با کمک ازادنویسی به ترسم غلبه کردم.
ممنون از نطرت فریبای عزیز
قسمت کتاب آنی چقدر جذاب بود. حالمو خوش کرد خوندنش.
از قسمت شعرآنی و کیف و دریا اسکرین گرفتم که حتما انجامش بدم. تو گالری عکسهام باشه یادم نمیره🙈
مرسی
مرسی
خیلی لذت بردم 💝
سپیدهی مهربوون
چه قدر پیامت پر از حس خوب بود
خودمم کتاب آنی رو خیلی دوست داشتم، سر کیف میاره آدمو
خوشحالم که دوست داشتی
موفق باشی عزیزم
داستانهای که در ابتدا متن نوشته بودید رو دوست داشتم. راهکارهایی که برای گرم کدرن دیت و ذهن ارایه دادین عالی بودن. ممنون از مقاله خوب و مفیدتون.
ممنون از پیام پرمهرت عهدیه جان.
ممنون یاسمین جان. تمرینهای مفیدی بود.
خوشحالم که مفید بوده، مرسی از نگاهت
عزیزم مطالبتون رو خیلی روان نوشته بوددین
منم یاد راهکارا و تمرینهای استاد کلانتری افتادم
دقیقا درسته عزیزم برا هر کاری باید قبلش خودمون را گرم کنیم😊🙏🌹
پویا باشین
باعث افتخارمه که تمرین های استادو تداعی کرده
ممنونم ازتون حلیمه جان